بد از چندین ماه دوباره اومدم سر این وبلاگ تا خاطرههای این چند سال و یادآوری کنم. ما ۵ نفر واسه هم سخته نشده بودیم. ولی خاطرههای خیلی قشنگی باهم داریم. یه سری اتفاقت باعث شد که ما باهم آشنا بشیم. البته یادمون هم که نمیره ما ۸ نفر بودیم.

نوشته شده در ساعت ۱۰ ق. پذیرفتن یا نپذیرفتنت مهم نیست ,. من اینجا هستم بی سلام به تو , چون هم تو مرا میشناسی هم من تو را! نه خود خود مرا و نه خود خود تو را , بلکه مثال و نمونه ای از هر کدام از یکدیگر را میشناسیم . پس ما سال ها پیش به هم سلام کردیم و اکنون فرصت تجدید خاطره است , هرچند تو فراموش کرده باشی . این تلخی از بهره من نباشد , از برای بشر باشد که هر روز هنر انسان بودن را ندید میگیرد و میشود موجودی ضعیف و ضعیف تر .

جواب جالب فروغ به حمید مصدق و جواب جالب تر جواد نوروزی به این دو. تو به من خنديدي و نمي دانستي. من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم. باغبان از پي من تند دويد. سيب را دست تو ديد. غضب آلود به من كرد نگاه. سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك. سالهاست كه در گوش من آرام آرام. خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم. و من انديشه كنان غرق در اين پندارم. كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت.

توی ماه ها فقط آبان. دیشب شمع ۱۸ سالگیمو فوت کردم! نوشته شده توسط روان پریش. صبحا با گریه از بغلت میام بیرون. بلند میشی پتو رو میکشی روم بوسم میکنی و. بغضم میگیره سرمو میکنم زیر پتو! وقتی میری عین بچه یتیما میشم! نوشته شده توسط روان پریش. خواهرم هم امروز پا می گذارد.

سال 93 هم با همه ی خوبی و بدیاش گذشت. یه سالمون هم ته کشید و رفت. حال و هوام یه جوریه که نمیدونم چجوری. نمیدونم سال جدیدی که میاد چطور خواهد بود. حس می کنم از خدا دورم. عاجزانه ازش می خوام کنارم باشه. ازش می خوام تنها رهام نکنه. هنوز خیلی بی تجربه ام. به خاطر بچگیام ولم نکنه. مثل همیشه که تو لحظه لحظه زندگیم حضورشو بهم نشون داده. گرمی وجودشو از خودمو خانوادم نگیره. ازش میخوام یار و یاور همه باشه. هیشکی رو تنها ول نکنه. هیشکی رو محتاج دیگری قرار نده.